یکی از خاطرات مهم در تاریخ کشورمان خاطرات آزادگان دلیر و سرافراز می باشد که اهمیت زیادی دارد و نشان دهنده روحیه مقاومت و ایستادگی این بزرگمردان عزیز در دیار بیگانگان و مهاجمان دارد و با مطالعه آن متوجه می باشیم این جماعت متجاوز چگونه با مردم دلیر ایران برخورد می کردند و از هیچ جنایتی فروگزار نبودند.اینک به خواندن خاطرات جناب  حاج آقای نوری نیا یکی از عزیزان  آزاده که هم اکنون  از تبحر خاصی در فهرست نویسی نسخ خطی برخوردار هستند می پردازیم.


این چند سطر را هم بخوانید که به قول شیخ اجل

حدیث سعدی اگر کاینات بپسندند

 

به هیچ کار نیاید گرش نو نپسندی

 

نماز صبح را به زمین افتاده خواندم و زیر لب داشتم به آرامی دعای صباح امیرالمؤمنین را زمزمه می کردم که مرا از روی زمین بلند کرد و چند قدمی به جلو بردند احساس کردم جلوی درب ایستاده ام چشمانم را گشودم دیدم می خواهند از ما فیلمبرداری کنند از من پرسیدند چرا شما حرمت رمضان را نگه نمی دارید مگر نمی دانی جنگ در ماه رمضان حرام است، جواب دادم رمضان ماه خداست ما از دین همان چیزی را می دانیم که از پیامبر فراگرفته ایم. بعد از فردی که کنار دستم بود پرسیدم چرا پیامبر در ماه رمضان به جنگ بدر رفت خروج این سخن از مقطع فم همان و طوفانی از خشم پا شدن همان، در یک چشم به هم زدن رعد و برق دشنام و تشر و از پس آن بارانی از سیلی و پس گردنی و لگد بر صحرای به گل و خون نشسته پیکرم باریدن گرفت گویا طلسم قلعه سنگباران را شکستم.

مرا به شدت به درون ساختمان کشیدند در حالیکه مرد فیلمبردار با وحشت به این صحنه می نگریست هنوز چشمان از حدقه در رفته او در نظرم جلوه گر است مرا به داخل بردند و در حالیکه از شدت خشم دندان قروچه میکردند و یکی از آنها چنان لب به دندان گزیده بود که از گوشه لبش رشحات خون دیده می شد، و از سر غیض و غضب سیلی محکمی بر بناگوشم نواخت این کار او مانند تکان دادن چوب تعلیم رئیس دسته موزیک بود هر نوازنده ای میدانست که چه باید بکند یکی با کشیده دیگری با لگد واقعا چالاک بی رحم چنانکه گویا دارند دف و چنگ میزنند و ناله های من صدای نی درهم شکسته این سمفونی خونین  بود

 همچو دف می خوردم از دست جفای تو قفا      چنگ وار از غم هجران تو سر در پیشم

لختی که زدند اشاره کرد که بنشینم من هم از زمین بلند شدم و نشستم، پرسید جرا به نیروهایت می گفتی عراقی ها کافرند و باید آنها را کشت از کجا می دانستی ما کافریم. بد مخمصه ای بود نمی دانستم چه بگویم بالاخره چنین جواب دادم که من نگفته ام مردم عراق کافرند بلکه این فتاوای امام سید محسن الحکیم را که گفته است «الشیوعیة کفر و شرک و الحاد» «سوسیاست کفر و شرک و الحاد است» را بر ایشان نقل کرده ام و دیگر خدا می داند چه به روزم آمد پس از ساعتی که ابرهای متراکم خشم و غضب از آسمان سینه هاشان پراکنده شد مرا به گوشه ای نشاندند هر کس از کنارم می گذشت به ضرب سیلی یا لگدی هوشیارم می کرد و نمی دانستم چه باید بکنم جز اینکه دل به خدا سپرده بودم وقت عصری بود و دلم چون مرغ بسمل میطپید از سویی میخواستم نماز بخوانم واز طرفی نگران برخوردشدید آنها بودم اما من دل به دریا زدم با هزار ترس و لرز نماز ظهر و عصرم را به اشاره خواندم از ناتوانی و بی کسی و جراحات و گرسنگی نایی در بدن نداشتم داشتم از حال می رفتم که به من گفتند برایت غذا آورده اند من به شدت گرسنه بودم غذا عبارت بود از برنجهای خشکی که به زحمت خوردن نمی ارزید ولی چاره چه بود، بی آنکه دستانم را بگشایند و چشم بندم را باز کنند چند لقمه ای به دهانم دادند و من که دهان و دندانم به شدت آزرده بود به زحمت خوردم گاهی هم با اشاره قاشق فلزی جراحات دهانم را به یادم می آوردند آن شام فاخر در همان چند تکه ته دیگ خلاصه شد اما در تمام این مدت تشنگی سلطان بلامنازع اقلیم وجودم بود اَلَهْ اَلَهْ که چه شب سختی بود یکی از مجروحان عراقی که در عملیات بدر زخمی شده بود را نزد من آوردند تا مرا دید قسم خورد که خودش مرا دیده و من او را به تیر زده ام دو عصای آهنی به دست داشت  مرا از زمین بلند کردند تا روبرویش ایستادم با آن عصاها هر چه توانست بر شانه مجروحم کوبید وعجیب این بود که تا اندک تکانی میخوردم از ترس به عقب میپرید و آن ترس حلاوت کتک زدنم را برایش مثل علقم تلخ میکرد و من هم گاهی شیطنت میکردم و یک قدم جلو می آمدم تا او دو یا سه قدم با آن پای علیل و تیر خورده به عقب بدود و مانند زنبور کلماتی به دوستانش بگوید که شر مرا کم کنند این کر و فر بین من او حدود دو ساعت طول کشید که در غالب آن وقت از سر ناچاری ایستاده نگاه می کردم فقط امیدوار بودم آن شب زود صبح شود اما مکر صبح می شد، و سپیده هم صورت خود به چادر تیره شب پوشانده بود که آن همه جور و ستم را نبیند و به چه روی خورشید پادشاه صبح می خواست طلوع کند که سالها دورتر و در امتداد همان دشت خونین که حالا من کتک میخوردم، بر پیکر صد چاک فرزند پیامبر خیره نگریسته بود و حرارت آن و ثقل حدید شبیه ترین مردمان به رسول خدا را بی طاقت کرده بود و من در عین حال بی هوده منتظر صبح بودم که شاید طلوع کند.

به چه دیر ماندی ای صبح ؟ که جان من برآمد

 

بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

 

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی زچه روی دوست دارم

 

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

 

 

صورتی که تازه بر اطراف چشمه اش زهره و گیاه روییده بود و حالا به نقطه اعتدال ربیع جوانی نا رسیده و بهار ندیده داشت به تندباد خزان شکنجه و آزار به پاییز و زمستان پیری می رسید در همان شب از شدت صدمات وارده ، به اندازه کف دستم از موهای جلوی سرم سپید شده بود.

 

به تیغ می زد و می رفت و باز می نگریست

 

که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی

 

 

کف پاهایم مجروح بود و طاقت ایستادن نداشتم. پابرهنه با پای خونین مرا به این سو و آن سو می کشاندند و من می بایست طاقت بیاورم این راهی بود که خود انتخاب کرده بودم و اگر خدا قبول کند تمام اینها همان معامله با خدا بود و در عوض اکنون در بهشت طوس همراه با فرشتگان در حریم کبریایی علی بن موسی الرضا دارم به تنعم میگذرانم و چه کسی مثل من است که هم خاک پای زوار این بارگاه سرمه چشمش است و هم با گنجینه میراث علمی اسلام سر و کار دارم و حالم چنین است که

من از رغم گدایی پادشاهی کرده ام پیدا

 

سحابی داده ام از دست و ماهی کرده ام پیدا

نخواهم بردنم از ره بتی اکنون به سوی خود

 

که من سوی خدای خویش راهی کرده ام پیدا

محقر کلبه ای را کی بدربانی روم اکنون

 

که راهی در حریم بارگاهی کرده ام پیدا

زخود فانی شدم باقی به حق گشتم چه می پرسی می پرسی

 

بتی بشکستم و از وی الهی کرده ام پیدا

در آرم تا به ضبط خویش اقلیم محبت را

 

ز آه و ناله و افغان سپاهی کرده ام پیدا

دلم را ای بتان اکنون مرنجانید از شوخی

 

که سوز ناله و تأثیر آهی کرده ام پیدا

ز عشق من کسی منکر نخواهد شد کنون آزاد

 

که من چون دیده گریان گواهی کرده ام پیدا

 

ابیات لابلای مطالب از شیخ اجل سعدی و غزل پایانی از آزاد کشمیری است

 




برچسب ها : خاطره برچسب ها : آزاده